چند سال شوت میشم به عقب به دوران ابتدایی ، به کلاس املاء ، به کلاس ترس شایدم به کلاس استرس که این کلاس ها برام به عنوان کلاس استرس نامگذاری شده بود

معلم های دوران ابتدای ، (آقای نصیری ، آقای عبادی ، آقای دَدِه بیگی ) . من خاطراتم زیاد اوکی نیس ولی اینارو نمیدونم چطوری به خاطراتم اومد رو نمیدونم فقط میدونم با همشون یه خاطره کوچیک دارم . با نصیری میشد خاطرات خدایه جذبه بودن و فلک کردن های بچه ها کلاس ، با اقای عبادی که معلم کلاس سوم ابتدای بود که همیشه در حال تشویق کردن من بود تا جدول ضرب رو یاد بگیریم که آخر سرم یاد نگرفتم !!! :))) . با دده بیگی هم چیزی نگم بهتره من جزو شاگرد تنبل های کلاسش بودم از اونای بودم که در طول کلاس زیاد فلک میشدم تا دلتون خواسته من تو زندگیم فلک شدم . حالا که دارم فکر میکنم به خودم خندم میگره که چه زود گذاشت همون رضای هشت و نه ساله حالا شده بیستُ نَمی سالش . دارم به کلاس املاء شون فکر میکنم به آخرین جمله که استاد میگه "نقطه سر خط" نوشتید بچه ها ؟ . یکی بلند میشد و دفتر هامو نو جمع میکرد و تا بده استاد صحیح کنه . الان که دارم میبنم زندگی شبیه این شده "نقطه سر خط بدم" که به همه ی چیزهای قرار یه روز تموم شن .از اون نقطه سر خط های های میخواهم فقط تمام شوند و بعد چند سال خاطره شوند وقتی که تو بلاگستان برمیگردم و جستجو میکنم که دنبال آدرس وبلاگم بگردم و ناگهان با این نوشته نویسنده گمنام روبرو بشم .

آرام باش عزیزم!
هیچ چیز ارزش این همه دلهره را ندارد
ما رفته ایم،
و الان سال 1398 است.

من کجا باران کجا ، راه بی پایان کجا 

موزیک بشنویم


مشخصات

آخرین جستجو ها