ماری رو پوشی خاکستری تنش بود که آن را از مادرش به ارث برده بود . موهای تیره اش را از پشت با تکه ای بند سبز بسته بود ، بعداٌ زمانی که داشتم بازش میکردم متوجه شدم از همان بندهای ماهیگیری پدرش بود . آن چنان ترسیده بود که نیاز نبود من چیزی بگویم ، او خودش می دانست من چه چیزی میخواهم. او گقت : "برو"، اما این را غیر عادی میگفت . میدانستم که مجبور است این را بگوید . و هر دو می دانستیم که این را به همان میزان جدی می گوید که غیر ارادی ، اما لحظه ای که گفت : برو . به جای (شما باید بروید ) موضوع حل شد . در همان کلمه ی کوچک آن چنان لطافت و عشوه ای نهفته بود که احساس می کردم برای تمام عمر من کافی است . چیزی نمانده بود که همان جا بشینم و اشک بریزم . آن را به حالتی گفت که من مطمن شدم:او می دانسته که من می آیم . هر طور که به قضیه نگاه کنی او از آمدن من غافل گیر نشد بود . من گفتم : " نه! نه! من نمی روم . تازه کجا را دارم بروم ؟ " او سرش را تکان داد و من ادامه دادم  :  " آیا به نظر تو بهتر است بیست مارک قرض بگیرم و به کلن برم بعد بیایم با تو ازدواج کنم ؟ "


مشخصات

آخرین جستجو ها